آدم ها و حرف ها


آدم باید حرف بزند. شاید این مهمترین تفاوت آدمهای زنده و آدمهای مرده باشد. اما مشکل اینجاست که آدم نباید حرف بزند، نمی تواند حرف بزند. آدم برای حرفهایش به مخاطب نیاز دارد. آدم ها چند دسته اند: آدم هایی که دوستت دارند و برایشان اهمیت داریم و آدمهایی به هردلیل مجبورند مدتی با هم باشند یا ناخواسته در کنار هم هستند و  روابط آنها در حد رابطه انسان و ابزار است، یعنی حضور این برای دیگری مثل وجود میز و صندلی های اتاق است، البته با کمی اغراق. با دسته اول نمی توان حرف زد چراکه دوستشان داریم، می شناسیمشان ، با دردهایشان آشناییم، از مشکلاتشان آشناییم، از رنجهایشان رنج می بریم و از غصه هایشان غصه دار می شویم، یا حداقل اینطور فکر می کنیم. آدم نمی تواند و نمی خواهد با بیان رنج ها و درد های خود آنها را برنجاند، ...،ناراحت کند، دلش می خواهد باری از دوش آنها بردارد و اگر نه، لااقل  دردی اضافه نکند. صحبت کردن با دسته دوم هم بی فایده است. آدم هایی که نمی شناسیم. آدم های بیگانه. انسان به بیگانه اعتماد ندارد، پس چطور می تواند حرف خود، راز خود، خود خود را با او درمیان بگذارد، خود را بر او عرضه کند.
آدم باید حرف بزند. این نشانه حیات است. چقدر ساده اند کسانی که فکر می کنند این زارت و زورت قلب نشانه حیات است، تعداد تنفس و نبض را می شمارند. نشانه زنده بودن آدمی تعداد کلماتی است که از دهان او خارج می شود. کلماتی که پرواز می کنند، سخنانی که آدم اگر آنرا نشنود ، آنرا از دست داده. نه کلماتی که آنها را استفراغ می کنیم، آنچه آروغ پس از سیریست.
آدم باید حرف بزند، باید فریاد بزند. اما کو مخاطبی آشنا؟ خسته شده ام. بغض گلویم را می فشرد. دست ها را به نشان تسلیم بالا برده ام، شکست را پذیرفته ام. اما این بازی لعنتی تمام نمی شود. هرگز نفهمیدم چطور در وسط این دنیای مسخره گیر افتادم. آمدن به اختیار من نبود، رفتن هم به میل من نیست. خدا گم شده. راه ناپیداست. رمقی نمانده. نوری نیست و... دروغ، دروغ، دروغ.
آدم باید حرف بزند. ای مخاطب گم شده! آدم باید حرف بزند. کاش می شد تن  را در خاک  تنها گذاشت و از تنها یی گریخت........ 


                          

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد