ناپرهیزی

امروز دلم گرفته بوده / آواز حزین سروده بوده
امروز هوا چقدر کثیفه / معشوقه من چقدر نحیفه
تنهایی من چقدر دراز شد / زیپ دهن تو باز که باز شد
اون بچه چاق چرا کتک خورد / اون مرد تپل فقط پفک خورد
این دختره با موهای مشکی / بنشسته تو پارک با یک پیراشکی
بی تو غم من چه جانگداز است / قورباغه چاق همان گراز است
انگار همیشه مرده بودم / ایکاش تو را ندیده بودم

مساله شناخت

خلا؛ بیابانی لم یزرع؛ ترس؛ ناامیدی؛ پوچی؛ تنهایی.
این همه آن چیزی است که برای من مانده است. حتی دیگر رویایی نمانده، چه رویا زاده امید است؛ شاید هم برعکس؛ چه می دانم.
تنها می دانم که درحال سقوط در چاهی هولناک هستم؛ چاهی که انتها ندارد. و این چاه ویل من است، نه ... من طعمه این چاه ویلم. زمانیکه سقوط آغاز شد، ناامیدانه به دیواره های چاه پنجه می انداختم. گاه تلاش می کردم خود را به گوشه ای، صخره ای، ریشه ای و یا هر دست آویزی، بیاویزم و چون آویختم تقلایی کردم تا از دیوارها بالا بیایم و از چاه خارج شوم. بیهوده بود؛ هر بار دوباره می افتادم و سقوط ادامه می یافت؛ این بار با سرعتی بیشتر.
اکنون دیگر فقط سقوط می کنم و این چاه انتهایی ندارد؛ دیگر هیچ تقلا نمی کنم؛ می دانم که نمی توانم؛ دیگر به دیواره ها پنجه نمی اندازم؛ دیگر سنگها و ریشه ها را نمی جویم. بر فرض دست آویزه ای هم یافتم، آنقدر پایین آمده ام که دیگر امکان رهایی نیست؛ و این را خوب می دانم.
فقط گاهی - گاهی سرم را به سمت بالا می گیرم؛ هنوز نقطه ای روشن بر دهانه چاه پیداست؛ و آن نور شاید خیالی بیش نباشد؛ ولی کاش باشد...........

عدم

احساس می کنم بی خاصیت ترین موجودی هستم که تاکنون خلق شده است. احتمالا خود خدا هم نمی تواند بفهمد که چطور چنین گندی بالا آورده است. سایر موجوداتی که « هستند » بخشی از پیکره طبیعت را می سازند، شکل دهنده دنیایند. آدمها - جدا از اراجیف مربوط به سیاه، سفید و خاکستری - یا خوبند یا بد، لااقل « هستند ». اما من چنان « هستم » که گویی نیستم. « هستن » خود را احساس می کنم؛ یک موجود زائد را، یک مزاحم، یک انگل را احساس می کنم. از اینکه خودم را به گه بکشم لذت نمی برم، اما این واقعیتی است که مدتهاست آنرا با تمام وجود حس می کنم و از آن رنج می برم؛ حال چه فرقی می کند این موضوع را در گوشه تاریکترین پستوهای ذهنم پنهان کنم یا آنرا بر سر بازار فریاد زنم. تشت رسوایی ما مدتهاست که افتاده. 

آنقدر کسل کننده شده ام که تحمل « من » برایم جانکاه است. کاش می توانستم از خود بگریزم. کاش می شد دنیا را از این وجود پلید و بی خاصیت پاک کنم. نه ... کاش می توانستم بمانم و بجنگم؛ کاش می توانستم، بتوانم. کاش می شد مرد و راحت شد. ولی به نظرم قضیه با مردن تمام نمی شود، احتمالا مرگ تازه اول بدبختی است؛ فکر اینکه پس از مرگ باید تا ابد - تا بینهایت، خودم را - من را، تحمل کنم، خود شکنجه است، زجرآور است، فاجعه است، چه برسد به اینکه بمیرم و شکنجه آغاز شود - همینجا به اون ابلهی که گفت این حرفها امل بازی است و دگم است و از این مزخرفها، میگم خیلی احمقی، خیلی الاغی ( خر نیستی، الاغی، الاغ! ) ؛ نه به خاطر اینکه این حرفها درسته یا غلط؛ به خاطر اینکه فحش میدی چون بلد نیستی از عقل نداشتت استفاده کنی؛ بی مغز -  
کاش میشد راهی به عدم یافت. 

و خداوندگار دو بهشت خلق نمود، یکی در پس و دیگری در پیش. بهشت پسین، بهشت عدم بود. و انسان در عدم در آسودگی می زیست؛ چون نبود، وجود نداشت؛ خلق نشده بود. چون به انسان نعمت « بودن » عطا شد، آدمی « خلق » شد، پس از بهشت عدم خارج شد و پای در برزخ وجود نهاد. و برزخ همه سیاهی، همه ظلمت. وانسان؛ چون طفل گم کرده مادر، در جستجوی نور؛ در جستجوی راه؛ ردی ز دوست....... بهشت پسین.
از بهشت پسین هیچ نمی دانم؛ همین قدر که همه در جستجوی اویند؛ برخی مدعیند راز آنرا یافته اند، برخی راه نشان می دهند؛ برخی منکرند؛ برخی.. برخی می چرند؛ برخی حیرانند و برخی ساکتند؛ برخی از سراسیمگی و آشفتگی زبانشان بند آمده و برخی مهر بر لب نهاده اند. و من...... هیچ

کاش به جای خرده نان، راه را با سنگریزه علامت می گذاشتم؛ آن وقت شاید می توانستم برگردم.