مساله شناخت

خلا؛ بیابانی لم یزرع؛ ترس؛ ناامیدی؛ پوچی؛ تنهایی.
این همه آن چیزی است که برای من مانده است. حتی دیگر رویایی نمانده، چه رویا زاده امید است؛ شاید هم برعکس؛ چه می دانم.
تنها می دانم که درحال سقوط در چاهی هولناک هستم؛ چاهی که انتها ندارد. و این چاه ویل من است، نه ... من طعمه این چاه ویلم. زمانیکه سقوط آغاز شد، ناامیدانه به دیواره های چاه پنجه می انداختم. گاه تلاش می کردم خود را به گوشه ای، صخره ای، ریشه ای و یا هر دست آویزی، بیاویزم و چون آویختم تقلایی کردم تا از دیوارها بالا بیایم و از چاه خارج شوم. بیهوده بود؛ هر بار دوباره می افتادم و سقوط ادامه می یافت؛ این بار با سرعتی بیشتر.
اکنون دیگر فقط سقوط می کنم و این چاه انتهایی ندارد؛ دیگر هیچ تقلا نمی کنم؛ می دانم که نمی توانم؛ دیگر به دیواره ها پنجه نمی اندازم؛ دیگر سنگها و ریشه ها را نمی جویم. بر فرض دست آویزه ای هم یافتم، آنقدر پایین آمده ام که دیگر امکان رهایی نیست؛ و این را خوب می دانم.
فقط گاهی - گاهی سرم را به سمت بالا می گیرم؛ هنوز نقطه ای روشن بر دهانه چاه پیداست؛ و آن نور شاید خیالی بیش نباشد؛ ولی کاش باشد...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد