دوره فریادها

روزهای تازه ای آغاز شده؛ هر روز می تواند روز تازه ای باشد، ولی معمولا آنقدر روزمره ایم که دمیدن صبح تازه را حس نمی کنیم، چنانکه هنوز غروب نشده روز گریخته است.
چند زمانیست که اما روزمرگی از ما گریزان است. مدتی است که هر روزمان، روزی تازه است. روزهای فریاد، روزهای هراس، روزهای امید، روزهای خنده، روزهای گریه.... و روزهای نگرانی
روزهای فریاد بر سر آنکه دژخیم خانه مان شده، هراس از آنان که کشتند و بردند و سوختند؛ امید به فردا، امید به پایان زمستان،‌ و امید به طلوع نزدیک صبح؛ خنده از شعف با هم بودن، فرار از حصار تنهایی؛ گریه بر آنان که برده شدند و سوخته شدند و کشته شدند؛ و نگرانی...... و این عقل نگران......
نگران از آن روز پس از فردا؛ نگران از فردای پیروزی، فردای موفقیت؛ نگران بهار، آنروز که همه به خود بر می گردند.... و تاریخ چه موجود بی شرفی است.
با این حال به قول آن مرد، که آرام مرد، یاس از جنود شیطان است. عقل گاه خود را به دل تسلیم می کند. همان زمان که چشم خود را بر حسابگری های کاسبکارانه می بندد. همانگاه که نگریستن دیگر هول انگیز است و اینجاست که در راه بودن را بر سکو ن ترجیح می دهد. چه، اگر هدف بزرگ باشد، راه جبرا اصالت پیدا می کند. 

تقدیم به تو که در بندی
و تقدیم به تو که شهیدی و از بند رستی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد