نگاه

سالها از آخرین باری که تو را دیدم می گذرد. سالها از آخرین باری که با من حرف زدی می گذرد.سالها از آخرین باری که با تو حرف زدم می گذرد. سالها از آخرین باری که در چشمان تو خیره شدم می گذرد.
سالهاست که تو را از دست داده ام، هر چند سالهاست بر پرده چشمانم نشسته ای. سالهاست نگاهم را به هر سو می چرخانم، شاید دوباره تو را ببینم. در خیابان ها و پیاده رو ها تنها دلیل بی قراری چشمانم، یافتن توست. سالهاست به این امید می خوابم که شاید تو را در خواب ببینم.
سالهاست در حسرت با تو بودنم . سالهاست در حسرت دیدن تو هستم. سالهاست در حسرت شنیدن صدای توام. سالهاست که در حسرتم که با تو حرف بزنم. سالهاست که در حسرت خیره شدن در چشمان تو مانده ام.
سالهاست که مرده ام - بعد از آنچه گذشت و من می دانم و حتی تو هم شاید ندانی - من مردم. و اکنون سالهاست که جسد بی جان خود را بر دوش می کشم. و امروز دیگر ناتوان تر از آنم که زیر این بار دوام بیاورم.
کجایی مسیح من؛ این کالبد بی جان را حیات بخش. اسرافیل من؛ در صور بدم تا این مرده از گور خود برخیزد. کجایی دوست من، بت من، قبله من. این روزها بی تو بودن را بیشتر از همیشه حس می کنم. این روزها دلم سخت هوای تو دارد.
باز شوق یوسفم دامن گرفت / پیر ما را بوی پیراهن گرفت / ای دریغا نازک آرای تنش / بوی خون می آید از پیراهنش / ای برادرها خبر چون می برید / این سفر، آن گرگ یوسف را درید / یوسف من پس چه شد پیراهنت / بر چه خاکی ریخت خون روشنت / بر زمین سرد خون گرم تو / ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد