عدم

احساس می کنم بی خاصیت ترین موجودی هستم که تاکنون خلق شده است. احتمالا خود خدا هم نمی تواند بفهمد که چطور چنین گندی بالا آورده است. سایر موجوداتی که « هستند » بخشی از پیکره طبیعت را می سازند، شکل دهنده دنیایند. آدمها - جدا از اراجیف مربوط به سیاه، سفید و خاکستری - یا خوبند یا بد، لااقل « هستند ». اما من چنان « هستم » که گویی نیستم. « هستن » خود را احساس می کنم؛ یک موجود زائد را، یک مزاحم، یک انگل را احساس می کنم. از اینکه خودم را به گه بکشم لذت نمی برم، اما این واقعیتی است که مدتهاست آنرا با تمام وجود حس می کنم و از آن رنج می برم؛ حال چه فرقی می کند این موضوع را در گوشه تاریکترین پستوهای ذهنم پنهان کنم یا آنرا بر سر بازار فریاد زنم. تشت رسوایی ما مدتهاست که افتاده. 

آنقدر کسل کننده شده ام که تحمل « من » برایم جانکاه است. کاش می توانستم از خود بگریزم. کاش می شد دنیا را از این وجود پلید و بی خاصیت پاک کنم. نه ... کاش می توانستم بمانم و بجنگم؛ کاش می توانستم، بتوانم. کاش می شد مرد و راحت شد. ولی به نظرم قضیه با مردن تمام نمی شود، احتمالا مرگ تازه اول بدبختی است؛ فکر اینکه پس از مرگ باید تا ابد - تا بینهایت، خودم را - من را، تحمل کنم، خود شکنجه است، زجرآور است، فاجعه است، چه برسد به اینکه بمیرم و شکنجه آغاز شود - همینجا به اون ابلهی که گفت این حرفها امل بازی است و دگم است و از این مزخرفها، میگم خیلی احمقی، خیلی الاغی ( خر نیستی، الاغی، الاغ! ) ؛ نه به خاطر اینکه این حرفها درسته یا غلط؛ به خاطر اینکه فحش میدی چون بلد نیستی از عقل نداشتت استفاده کنی؛ بی مغز -  
کاش میشد راهی به عدم یافت. 

و خداوندگار دو بهشت خلق نمود، یکی در پس و دیگری در پیش. بهشت پسین، بهشت عدم بود. و انسان در عدم در آسودگی می زیست؛ چون نبود، وجود نداشت؛ خلق نشده بود. چون به انسان نعمت « بودن » عطا شد، آدمی « خلق » شد، پس از بهشت عدم خارج شد و پای در برزخ وجود نهاد. و برزخ همه سیاهی، همه ظلمت. وانسان؛ چون طفل گم کرده مادر، در جستجوی نور؛ در جستجوی راه؛ ردی ز دوست....... بهشت پسین.
از بهشت پسین هیچ نمی دانم؛ همین قدر که همه در جستجوی اویند؛ برخی مدعیند راز آنرا یافته اند، برخی راه نشان می دهند؛ برخی منکرند؛ برخی.. برخی می چرند؛ برخی حیرانند و برخی ساکتند؛ برخی از سراسیمگی و آشفتگی زبانشان بند آمده و برخی مهر بر لب نهاده اند. و من...... هیچ

کاش به جای خرده نان، راه را با سنگریزه علامت می گذاشتم؛ آن وقت شاید می توانستم برگردم.

من را اشتباهی آفریدی

به آسمان نگاه می کنم، نیستی. به زمین نگاه می کنم، نیستم. اشک در چشمانم حلقه می زند. دوست ندارم کسی گریه ام را ببیند؛ باز هم سرم را به طرف آسمان بر می گردانم.

آدم ها و حرف ها


آدم باید حرف بزند. شاید این مهمترین تفاوت آدمهای زنده و آدمهای مرده باشد. اما مشکل اینجاست که آدم نباید حرف بزند، نمی تواند حرف بزند. آدم برای حرفهایش به مخاطب نیاز دارد. آدم ها چند دسته اند: آدم هایی که دوستت دارند و برایشان اهمیت داریم و آدمهایی به هردلیل مجبورند مدتی با هم باشند یا ناخواسته در کنار هم هستند و  روابط آنها در حد رابطه انسان و ابزار است، یعنی حضور این برای دیگری مثل وجود میز و صندلی های اتاق است، البته با کمی اغراق. با دسته اول نمی توان حرف زد چراکه دوستشان داریم، می شناسیمشان ، با دردهایشان آشناییم، از مشکلاتشان آشناییم، از رنجهایشان رنج می بریم و از غصه هایشان غصه دار می شویم، یا حداقل اینطور فکر می کنیم. آدم نمی تواند و نمی خواهد با بیان رنج ها و درد های خود آنها را برنجاند، ...،ناراحت کند، دلش می خواهد باری از دوش آنها بردارد و اگر نه، لااقل  دردی اضافه نکند. صحبت کردن با دسته دوم هم بی فایده است. آدم هایی که نمی شناسیم. آدم های بیگانه. انسان به بیگانه اعتماد ندارد، پس چطور می تواند حرف خود، راز خود، خود خود را با او درمیان بگذارد، خود را بر او عرضه کند.
آدم باید حرف بزند. این نشانه حیات است. چقدر ساده اند کسانی که فکر می کنند این زارت و زورت قلب نشانه حیات است، تعداد تنفس و نبض را می شمارند. نشانه زنده بودن آدمی تعداد کلماتی است که از دهان او خارج می شود. کلماتی که پرواز می کنند، سخنانی که آدم اگر آنرا نشنود ، آنرا از دست داده. نه کلماتی که آنها را استفراغ می کنیم، آنچه آروغ پس از سیریست.
آدم باید حرف بزند، باید فریاد بزند. اما کو مخاطبی آشنا؟ خسته شده ام. بغض گلویم را می فشرد. دست ها را به نشان تسلیم بالا برده ام، شکست را پذیرفته ام. اما این بازی لعنتی تمام نمی شود. هرگز نفهمیدم چطور در وسط این دنیای مسخره گیر افتادم. آمدن به اختیار من نبود، رفتن هم به میل من نیست. خدا گم شده. راه ناپیداست. رمقی نمانده. نوری نیست و... دروغ، دروغ، دروغ.
آدم باید حرف بزند. ای مخاطب گم شده! آدم باید حرف بزند. کاش می شد تن  را در خاک  تنها گذاشت و از تنها یی گریخت........ 


                          

سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد / ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال / فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب / سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست / که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد / روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب / شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها:
زمین سرد است و برف آلوده و تر / هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه / ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا / بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه / عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن / و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی / چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست / بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است / ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش / که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این / محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف / ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان / زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها :
زمین سرد است و برف آلوده و تر / هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه / زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی / شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز / حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی / شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان / در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم / دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون: سرما،درون: این آتش جوع / که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو... اینک... سومین دشمن... که ناگاه / برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین... بی رحم... بی رحم / نه پای رفتن و نی جای برگشت
****
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز/که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست /که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ، /دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را /نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
                                                                  «اخوان»

 

---------------------------------------------------------------------
فکر کن آدم تا خرخره تو گه باشه اون وقت کف پاشم بخاره.  

هنوز نفس می کشم

هیچ وقت آدم با ایمانی نبودم و هیچ نشانه ای از خدا ندیده ام، هروقت به آسمان نگاه کرده ام اگر روز بوده، جز چند تکه ابر و فضایی آبی رنگ و خالی و اگر شب بوده، جز تاریکی و چند ستاره، چیزی ندیده ام. من می دانم که یکی از بدترین و مخوف ترین موجوداتی هستم که در این دنیا به وجود آمده یا به وجود خواهد آمد. می دانم که اگر من اندکی قدرت داشتم، تمام دنیا را به کثافت می کشیدم و از هیچ جنایتی ابا نمی کردم. می دانم اگر در جایگاهی بودم که می توانستم آنطور که می خواهم عمل کنم، چه ظلم ها که روانمی داشتم و چه بدی ها که نمی کردم. وجودم به یک «مین» تبدیل شده است؛ یک موجود بزدل و ترسو که در زیر خاک پنهان شده و منتظر فرصتی است تا ....
همه اینها را می دانم. تصمیم گرفته ام این جانور خطرناک را از پای دربیاورم. بارها تصمیم گرفته ام خود را از این وضع سگی که خودم را به آن آلوده کردم، رها کنم؛ ولی بی عرضه تر از آن هستم که دماغم را بالا بکشم، چه رسد به اینکه خودم را درست کنم. حتی شاید این اراجیف را هم از سر بی ارادگی، از سر حقارت می نویسم؛ شاید برای اینکه کسی دلی بسوزاند و ... اَه اَه ، این چند کلمه آخر حال خودم را هم به هم می زند، ... اما این تصمیم آخر را باید عملی کرد، دیر یا زود، ولی به هرحال همین می شود. تصمیم دارم خودکشی کنم. البته آدم اگر واقعا بخواهد یک غلطی بکند، لازم نیست همه جا جار بزند؛ وقتی بیخودی زر زر می کند، آخرش هیچ گهی نمی خورد. البته همین طور است ولی من باید این کار را انجام دهم. با شرایط من، این گزینه، مناسب ترین و متناسب ترین گزینه است. اما اگر خودکشی نکنم، تنها به خاطر حقارت، کوچکی و بزدلی من است، نه هیچ دلیل خوب یا بد دیگر.
اما اینکه چرا این حرفها را زدم؟ برای اینکه به همین سوال برسم. برای اینکه می خواهم فریاد بزنم من زندگی را دوست دارم؛ من می خواهم زندگی کنم؛ من نمی خواهم بمیرم؛ من نمی خواهم در این وضعیت اسفبار باشم؛ من نمی خواهم در این قفسی که خودم برای خودم ساخته ام و حالا داخل آن گیر افتاده ام، زندانی باشم؛ من از این تنهایی که خودم در آن مقصرم، می ترسم؛ من می خواهم حرکت کنم و از اینجا بروم؛ دوست دارم به جنگل بروم به کوه و دشت و بیابان و روی زمین دراز بکشم و آسمان را تماشا کنم و حرکت ابرها را ببینم؛ می خواهم فریاد بزنم که من هم دوست دارم دیده شوم، حرف بزنم و کسی به حرف من گوش کند؛ دوست دارم باشم؛ دوست دارم محبت دیگران را جبران کنم؛ دوست دارم خوب فکر کنم، خوب عمل کنم، خوب زندگی کنم؛..... ولی هیچ کدام از اینها ممکن نشد. نه اینکه کسی مقصر باشد، تنها مقصر خودم بودم و هستم؛ تنها حقیقتی که به آن ایمان دارم همین است.
نه به خدا ایمان دارم نه به هیچ چیز دیگر. می دانم که باید خدایی باشد، اما ایمان از علم است یا از نور یا از هر کوفت و زهرمار دیگری که من ندیده ام. مگر نمی گویند خدا ستارالعیوب است؟ غلط کرده هرکی گفته، چرا آبروی من را بردی؟ چرا آبروی بقیه را نمی بری؟ برای بقیه مادری برای من زن بابا؟ نوبت ما که شد آسمون تپید؟ حالا چرا مثل خوره، ذره ذره ؟ چرا یکباره این کار را نکردی؟ حالا که در کثافت افتاده ام، چرا باید دست و پا هم بزنم؟ لابد می گویی تو که به خدا ایمان نداری، پس این حرفها که می زنی، چیه؟ گور بابات که می گی؛ دلم می خواد بگم.
الآن حداقل سه ساله که می خوام خود کشی کنم ولی دائم در حال نوسانم و فعلا تا امروز زنده ام. به خاطر همین هم اسم بلاگ را گذاشتم «هنوز نفس می کشم». تنها چیزی که مانع خودکشی ام شده، ترس است؛ فقط ترس. یکبار خودم را دار زدم، ولی صندلی را نیانداختم، بلکه پایم را از صندلی رها کردم تا آویزان شوم، ولی صندلی افتاد؛ نزدیک بود از ترس سکته کنم، خیلی مضحک شد؛ ولی توانستم با نوک پنجه صندلی را بلند کنم و... از مردن می ترسم ولی راه دیگری نمانده، هرچه بیشتر زنده باشم، بیشتر در کثافت فرو می روم.یکبار رفتم از دانشگاه انصراف بدهم تا بعدش بروم سربازی. به هرحال توی سربازی، حداقل در دوره آموزشی به آدم اسلحه می دهند و واسه این کار، اسلحه خیلی خوب چیزیه. ولی ترسیدم که اسلحه بیاد دستم ولی جرأت نکنم ماشه را بچکانم. تصمیم گرفتم لیسانسه را بگیرم تا بعدش چه غلطی بکنم.
حالا به هرحال این ترم، ترم آخره؛ یا فارغ التحصیل می شوم یا اخراجم می کنند؛ در هر صورت بهانه ای برای سربازی نرفتن باقی نمی ماند. کاش بتوانم توی سربازی کار را تمام کنم. خدایا، اگر هستی، کمکم کن تا یک گلوله توسرم خالی کنم؛ اگر هم نیستی یا کمک نمی کنی گوربابات...
یه روزایی فکر می کردم من کسی هستم که که می تونه دنیا رو درست کنه، بعدش فکر کردم من همونیم که می تونه ایران رو درست کنه. حیف؛ چقدر زود فهمیدم که هیچ گهی نیستم و هیچ غلطی نمی تونم بکنم....

آواز کلاغ

امشب دل من اسیر یار است
                                           آواز کلاغ، قارقار است
در پردۀ گوش آن خر کور
                                            فریاد زنند، از رهِ دور
آن مردک زورگویِ خائن
                                           بشکسته دماغ مرد کاهن
همسایه ما دیو سپید است
                                           پایان شب سیه، سفید است
قورباغه نر همان وزغ نیست
                                           روباه شکار گورخر نیست
گوش خر من بسی دراز است
                                            انبار عسل پر از پیاز است
درد دل من ز بوی ماهی است
                                            ای دوست چه وقت خاک بازی است
شلوار مگس که راه راه است
                                            با اسب سیاه روی ماه است
با سگ به شکار گربه رفتم
                                            با خر به کنار دجله رفتم
روباه شکار بچه شیر است
                                             معشوقه خر، الاغ پیر است
ای دیو سپید پای در بند
                                             آسفالت شده مسیر دربند
جوی دم در چه بویناک است
                                             بقال محل هراسناک است
گوش خر من دراز گشته
                                              آهوی ختن گراز گشته
بوسیدن روی زرد معشوق
                                             ای آدم خر، تو هِی نزن بوق


البته ادعا ندارم که آدم ترسویی نیستم ولی از قطعنامه و تحریم و این جور بساط ها نمی ترسم؛ اصلا این مسائل که ترس نداره، چیزی که ترس داره، رفتار آدمهایی هست که چشمهاشونو بسته اند، دستشان را گذاشته اند روی ...شان و بی خیال همه چیز ، مثلا دارند مملکت را اداره می کنند. فقط یک سوال این وسط باقی می ماند، اگر به جای فرد مورد نظر، یک مترسک به کرسی ریاست جمهوری چسبانده شده بود، وضع مملکت به این روز می افتاد یا نه؟ اگر آقای «چه خوشگلی، چه ماهی» به جای پیگیری پرونده هسته ای، تشریف می بردند همان آب نبات می مکیدند و یا می رفتند گوسفند می چراندند و اصلا کسی این پروندۀ وامونده را پیگیری نمی کرد، باز هم همین قطعنامه صادر نمی شد؟ پس فرق این آقایان با دسته بیل چیست؟ اگر روزی مجلس رأی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر داد، اگر مجلس هفتم هم به رای مردم بود نه به رای احمد جنتی، امروز هم باید چنان می کرد، طرفه آنکه با برکناری بنی صدر جبهه رونق کرد و گره بسته باز شد، امروز همان روز است ولی مجلس همان مجلس نیست. وگرنه این مرد کفایت سیاسی که چه عرض کنم، کفایت ... هم ندارد، اصلا...
بی خیال. شما خودشو ناراحت نکن.

برای تو

گفته بودم که می توانی با من بیایی و نیامدی. ترسیدی گرفتار خیالات بشوی. تو خودت خوب می دانی که خواب، وادی خاصی است - که تنها می شود با زبان خواب تعریفش کرد. این پدیده شگفت انگیز اکتسابی نیست. تجربه در آن امکان پیدا نمی کند. نمی شود برای دیدن یا ندیدن تمرین کرد. خواب، تنهاترین تجربه مرگ است، همین. تا وقتی چشمهایت بازند، تا وقتی مردمک هایت بی قراری می کنند، نمی توانی خواب ببینی. خواب دیدن چشم دیگری می خواهد. گفته اند که؛ شاید زندگی این جهان نسبت به آن دنیا خوابی باشد و انسان آنگاه که بمیرد، حقیقت چیزها برخلاف اکنون بر او آشکار شود. نمی دانم این نقل قول از کیست، اما تاثیر خودش را گذاشته؛ خواب و بیداری توأم اند،
                                                         اندکی سایه، احمد بیگدلی

 

این را برای تو نوشتم، فقط برای تو یک نفر.

دوست نادان دشمن دانا

من اگر به جای امریکا و اسرائیل بودم، عوض اینکه اینهمه زور بزنم و بالا برم، پایین بیام تا ایران تحریم بشه یا اینکه حمله ای چیزی راه بندازم، و خودمو خسته کنم و به دردسر بندازم، با خیال راحت می رفتم تعطیلات، مثلا لب ساحل؛ یا از این جور چیزها. اصلا ما  به دشمن نیاز نداریم، دولت خودمون داره تیشه به ریشه مملکت میزنه، دیگه چه نیازیه بقیه به خودشون زحمت بدن؟
مثلا عرض می کنم، همین دارو دسته آقای موسی یا به قول خودشون آقای اسرائیل را در نظر بگیرید. بنده فکر نمی کنم تمام زحماتی که این آقای امریکا برای آقای اسرائیل کشیده به اندازه الطاف آقای عدالت به آقای اسرائیل کمک کرده باشه. برای نمونه، اگر این آقای عدالت، دهان مبارک را بسته نگه می داشت و درباره محو اسرائیل یا مساله فراموش شده هولوکاست دُرافشانی نمی کرد، آنوقت این آقای اسرائیل چطور می توانست اینهمه مظلوم نمایی کند و ننه من غریبم بازی دربیاورد؟ و چطور در رسانه ها جوسازی می کرد تا همه نگاهها به جای کشتار بیرحمانه فلسطینیان و تخریب منازل آنها و هزاران عمل وحشیانه دولت صهیونیست به زجه موره های آقای اسرائیل معطوف شود که آره الآنه که ایران مارو از نقشه دنیا حذف کنه.
یا چرا خیلی دور بریم، امریکا چند سال باید زحمت می کشید و چقدر باید تلاش می کرد و روم به دیوار، چقدر باید خودشو جر می داد تا مملکت را به وضعی دربیاورد که این عدالت محورها ظرف دو سال درآوردند؟
چون آنچه عیان است را لازم نیست ما شرح و تفصیل بدهیم، زیادتر از این مقدمه چینی ضرورتی ندارد.غرض از این حرفها این بود که خدمت آقای خودمان عارض شویم شما که امسال را سال اتحاد ملی و غیره نامیدید و آن فمایشات گهربار را در جمع برادران و خواهران محترم روستایی که جهت زیارت به مشهد آمده بودند، بیان داشتید؛ بنده البته کوچک تر از آن هستم که جسارت کنم و بی ادبی است اگر در جمع بزرگان صحبتی کنم ولی یک حرفی هست که خداوکیلی اگر نگویم بچه مردم عقده ای بار می آید.بنده می خواستم عرض کنم شما یکبار فرمایشات گوهربارتان را چه در لحظه تحویل سال و چه در مشهد، گوش فرمایید. یکبار هم مسئولان دولتی را مجبور کنید آنرا گوش کنند، علی الخصوص آقای عدالت را حتما بگویید. بنده فکر می کنم مخاطب تمام این فرمایشات باید خود شما و دولت و مسئولان صاحب قدرت در حکومت باشند نه یک عده دهاتی که گاو و گوسفند را به یک همولایتی سپرده اند و با ته مانده پول محصول پارسال (ویا پول یک از همان گاو گوسفندها)آمده اند زیارت.البته منظور شما از آن حرفها .... بگذریم، وگرنه پرونده ما حسابی سنگین می شود و ....
در ضمن حالا که دارید زحمت می کشید و به مسئولان می فرمایید، لطف کنید به این آقای تصویر و صدا بفرمایید این بیانات گهربار شما را وسط فیلم سینمایی پخش نکنند، نه اینکه سانسور و آگهی میان برنامه اعصاب آدم را به اندازه کافی خرد می کند و به آن سومی نیازی نیست.اصلا من فکر می کنم یه ریگی به کفش این آقای تصویر و صدا باشه وگرنه...