سال نو

از شب امشب تا صبح فردا به اندازه گذشت یک سال فاصله است، «خیلی دور، خیلی نزدیک». چرا مد شده هرکی درباره نو شدن سال و نو شدن روز و نو شدن طبیعت حرف بزنه؟ حداقل من که فرقی بین 29 اسفند و اول فروردین نمی بینم.چرا؟ چون فرقی نداره. درختا که خیلی وقته جوونه زدن، حتی بعضیاشون گل هم دادن. هوا هم که یه مدتیه گرم شده، گاهی هم قاطی میکنه، ابری و بارانی. چند سال پیش دو، سه روز قبل از عید رفتیم دهات. دهات ما، حاشیه کویره، سرسبزی نداره. سیزده فروردین که برگشتیم، آدم بهار را توی شهر می دید، نوشدن روز رو حس می کرد. البته اون روزها هم اوضاع خیلی روبراه نبود، ولی خوب، به این افتضاحی هم نبود. شاید هم من هنوز انقدر مشنگ بودم که به این چیزها هم فکر کنم.
امسال که سال در ظلمات تحویل می شود. چه بهتر، لاقل مجبور نیستیم ریخت آقای عدالت رو که از خودشون پیام نوروزی صادر می فرمایند، تحمل کنیم. البته خدا را شکر، آقای تصویر و صدا، یه چند وقته که این آقای عدالت رو مثل صحنه های غیر قابل پخش فیلمها، سانسور میکنه یا گاهی هم که دیگه واقعا سانسور به اصل فیلم صدمه میزنه، صداشو حذف میکنه که برای ملت زیادی بدآموزی نداشته باشه.من حدس میزنم اینکه سال نصف شب تحویل میشه هم بخاطر تبانی آقای تصویر و صدا با آقای آفریننده باشه که حداقل حالا که مجبورن صدا و تصویر آقای عدالت رو نشون بدن، لااقل ملت خواب باشن تا خسارتها به حداقل برسه. 

جدای از همه این اراجیف، باید سال را درحالی آغاز کنیم که شورای امنیت بزودی خشتک مملکت را بادبان میکند و اوضاع کم کم رو به بی ریخت شدن می رود. با این اوصاف تصویر بسیار روشنی که از آینده، مثل آینه دق جلوی چشممه را تشریح می کنم. تا دو، سه ماه دیگه فارغ التحصیل می شوم (یا اینکه دیگه بعد از شش سال با اردنگی پرتم میکنن بیرون). بعدش باید کاسه کوزه رو جمع کرد و رفت سربازی. تا اون موقع یک یا دو قطعنامه دیگر صادر شده ولی هنوز صدای انفجاری شنیده نشده است.سربازی یک سال و نیم طول می کشد. در این مدت، ابلهی مثل بوش به اندازه کافی زمان دارد تا از فرصتی که یکی مثل خودش توی ایران در اختیارش گذاشته، نهایت استفاده را ببرد و ایرانو به گند بکشه. اگر یکی جلوی بوشِ ایران رو نگیره، احتمالا تا قبل از پایان دورۀ بوش امریکا باید منتظر یه حمله هوایی گَنده باشیم.الان دیگه من تو پادگانم؛ امریکا به تاسیسات هسته ای مملکت (که حق مسلم ماست) حمله هوایی می کند و البته به تاسیساتی که فکر می کند هسته ای هستند یا به نحوی برای تجاوز به هسته ..... .
البته این آقای بوش به هرحال این کارست. برای جلوگیری از مقابله به مثل ایران، تاسیسات و مراکز نظامی کشور هم از حمله بی نصیب نمی مانند. البته مقابله به مثل عبارت درستی نیست چون برای مقابله به مثل ایران هم باید تاسیسات هسته ای امریکا را هدف قرار دهد که عمرا ممکن نیست؛ باید می گفتم تلافی. برای تلافیِ حمله فقط میشه چند تا جفتک انداخت، مثلا اسرائیل را بمباران کرد؛ ولی حالا که تاسیسات نظامی کن فیکون شده، با اسرائیل چکار کنیم؟ میشه پرچمشو آتیش بزنیم یا اینکه همه با هم بریم لب مرز اسرائیل، گلاب به روتون، وایسیم و بشاشیم تا اسرائیلو آب ببره. 

البته بنده شرمنده برادران و خواهران جان برکف بسیجی هم هستم. متاسفانه چون حمله زمینی نداریم می توانند تشریف ببرند خانه و از برنامه های آموزنده تلویزیون کمال استفاده را ببرند و یا به فعالیت های فرهنگی و ... بپردازند.
خوب حالا تو این هاگیر و واگیر من توی پادگانم، حالا ممکنه سالم مونده باشم که هیچ (البته بحث مفصل می طلبه)، ممکنه که کشته شوم که این بهترین حالت ممکنه؛ و در بدترین حالت، دچار نقص عضو می شوم. خدایا ما ظرفیت این یکی رو اصلا نداریم، اینو نصیب هیچکس نکن( از آنجا که خدا هم خیلی باجنبه؛ حتما عهدی همینو میزاره تو کاسه ما). الان من از سربازی اومدم و بدون اینکه حتی با دشمن مواجه بشم، باید تا آخر عمر با عذاب نقص عضو زندگی کنم. حالا نکنه توقع داری من با این حال و روزم بیام بقیه اش رو هم برات تعریف کنم. از این همه زخم و خون و باند و پنبه و بوی بیمارستان، حالم داره به هم می خوره.کاش می تونستم از این بیمارستان لعنتی فرار کنم. وای..... پس پاهام کو؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کاش سال نو هیچ وقت نمی آمد.

حال من بی تو

امروز کاملاً مسخ شده ام. کافیه یکی یه گیر کوچولو بده تا پاچشو بگیرم، اساسی. در مسیر تناسخی _که به جای مسیر تکامل در آن افتاده ام _ کم کم دارم به جاهای ناجور میرسم و همین الان تابلوی راه باریک می شود را رد کردم. احساس آن خر محترمی را دارم که توی گل گیر کرده، نه راه پس دارد نه راه پیش. البته وضع بدتر از این حرفهاست، بطوریکه اگر همان خر مذکور بفهمد خودم را با جناب ایشان مقایسه کردم، اگر از قصه دق نکند، حتما از درد خجالت دست به خودکشی می زند.
چه موجود نازنینی است این خر. من معتقدم بشر بسیاری از پیشرفتهای خود را مدیون «خر» است. حالا چرا اسم این بنده خدا اینقدر بد دررفته، من که نمی دانم. «خر» به این خوبی. باوجود جثه کوچکی که دارد، هر باری که بر دوشش بگذارند جابجا می کند و به همه سواری می دهد. تا به حال شنیده ای بگویند فلانی از «خر» افتاده؟ ولی خیلی ها از اسب می افتند. اصلا اسب به خیلی ها سواری نمی دهد، بعد می گویند نجیب است. نجیب کجا بود؟ فقط نژاد پرسته، طرف یابو هم نیست ولی یه جوری رفتار می کنه هرکی ندونه فکر می کنه مادیون اصیله.
هیچ خری وجود ندارد که برای باری که حمل می کند، سواری ای که می دهد و کارهایی که می کند، ذره ای منت بر سر کسی بگذارد. وقتی کاری را شروع می کند سرش پایین است وقتی هم که کارش تمام می شود، باز سرش پایین است. نه اینکه بی عرضه باشد یا از سر ناچاری، نه، اگه جفتک انداختنشو ببینی، می فهمی اگه بخواد، هیچ دیارالبشری نمی تونه مجبورش کنه از جاش تکون بخوره، چه برسه به اینکه سواری بده و...
با این همه خرهای مشهور و تاریخ ساز هم کم نیستند، مثلا خر عیسی، خر ملانصرالدین، خر موسی، خر بوعلی سینا، خر بانجو و هزاران خر دیگر که اگر نبودند شاید تاریخ مسیر دیگری را می پیمود. از محاسن «خر» این است که هیچ وقت خودش را گم نمی کند. مثلا همین خر عیسی را ببینید، خونۀ خدا هم برود باز همان «خر» است، جنبه داره. مثلا نمیگه تو این همه «خر»، خدا مارو طلبید، میگه خدا عیسی رو طلبید، عیسی هم منو با خودش برد. شعورش به این میرسه، میفهمه. هر موجودی اینقدر فراست و قدرت درک ندارد، اصلا به اعتقاد من، پذیرش این مساله خودش کلی شجاعت می خواهد.
خر موجودی بی ریا و شرافتمند است، بی هیچ توقعی کار می کند و به همان اندک جو یا علوفه قانع است، که آن هم برای زنده ماندن لازم است وگرنه «خر» نه برای مزد کار می کند و نه برای خوشایند کسی. فقط به خاطر دل خودش کار می کند، اهل دل است. مثلا همین آسیاب را ببینید. خرهای زیادی هستند که از کره گی تا پیری سنگ آسیاب را می چرخانند، تمام شادابی عهد شباب را بین دو سنگ می سایند، وقتی هم پیر شدند خر جوانی جایگزینشان می شود و بیچاره ها را در بیابان رها می کنند و خوراک گرگ و شغال می شوند. تا به حال شده به یکی بگن مثل خر عصاری می مونه؟ نشده که، میگن مثل اسب عصاری می مونه. حالا حداقل تو دهات ما که رعیت تو عمرشون غیر اسب خان، اسب دیگری ندیده بودند، چه برسه به اینکه اسب آسیاب بچرخونه.
«خر» روح بزرگی دارد، بزرگوار است. آدم وقتی با یکی دعوا میکنه، اولین فحشی که میده میگه: مردکۀ کره خر و... آدمهای زیادی هستند که «خر» را مسخره می کنند و اورا به نفهمی متهم می کنند و هزار آزار دیگر که از آنها به این زبان بسته میرسد. ولی بااین حال، «خر» همانها را، همانها که اورا تحقیر می کنند و آزار می دهند، همانها را سواری می دهد، بار همانها را جابجا می کند و اصلا هم به روی خودش نمی آورد. نه اینکه نفهمد، نه، او میفهمد؛ او جهل و نادانی آنها را می فهمد، و اصلا در شان خود نمی داند با چنین افراد حقیری دربیفتد، بلکه بزرگوارانه حقارت آنها را تحمل می کند، مگر این آدمها روزی آدم شوند.
شاید مهمترین ویژگی «خر» این باشد که حیوانی صلح طلب است؛ واژه «خر جنگی» تا به حال ابداع نشده است چرا که هیچ خری مخصوص جنگ نیست. از هیچ خری برای جنگ استفاده نمی شود، ولی ایران ما بارها زیر سم اسبان مغول وتاتار ویران شده و برعکس این خرها بودند که آوارگان جنگها و زنان و بچه ها را برای درامان ماندن از جنگ فراری می دادند.
در ذکر خصایص و کرامات «خر» می توان رساله ها نگارش کرد، کرامات خر بیشمار است و این حقیر را بیش از این حال نیست تا زر مفت بزنم و خزعبلات ببافم.
کاش خر بودم، حداقل از این وضع  سگی خیلی بهتر بود. البته اگر آدم بودم ازهردو خیلی بهتر بود ولی خوب، آرزوی محالیست.یکی گفت به جمع کرگدن ها خوش آمدی. یک مرد عزیز و بزرگی که سالهاست جسدش را در سینه خاک رها کرده و از دیار ما زنده ها گریخته و اورا نمی شناسم، خود را به کرگدنی تنها تشبیه کرده و به همین دلیل خیلی دوست داشتم چون او کرگدنی تنها باشم ولی حیف. فعلا بیشتر شبیه گرازی هستم که مزرعه ملت رو به گند میکشه. البته شاید اگر گراز مربوطه بفهمد خودم را با جناب ایشان مقایسه کردم، اگر از قصه دق نکند....
امروز حسابی مسخ شده ام...

مرگ

رسول ملاقلی پور مرد، همه آدمها می میرند. زندگی او در دنیای دیگر از حوزه دسترس و ادراک ما خارج است. ما تنها قادریم در مورد زندگی در این دنیا حرف بزنیم و حوزه شناخت ما محدود به این جهان است. تنها چیزی که از عهده ما برمی آید طلب مغفرت برای شخص درگذشته است. من فکر نمی کنم ملاقلی پور به طلب مغفرت انسان حقیری چون من نیاز داشته باشد. او انسان بزرگی بود، من اورا نمی شناسم و هرگز ندیدم ولی فیلمهای او را دیده ام، البته همه را نه، همین قدر می دانم که او بی ریا سخن می گفت، و بی ریا سخن گفتن در این عصر ریاکاران، نشانه عظمت و بزرگی روح است.
نمی دانم چرا ما این قدر موجودات ترسناکی هستیم. چرا باید همیشه وقتی کسی مُرد، عزیز شود؟ به خاطر این نیست که دیگر نیست، دیگر جای مارا تنگ نمی کند، دیگر ساز مخالف کوک نمی کند، دیگر..... یا شاید دلیلی دیگر، دلیلی از جنس حسرت. وقتی مُرد، نهیب مرگ ما را به خود می آورد، یا شاید آرامش مرگ ما را به فکر وادار می کند، شاید هم ترس از مرگ......
همه ما می میریم، همه هم اینرا می دانیم ولی خیلی از ما ..... خود من هم مثل همین خیلی ها. همین برای من عجیب است، چرا آنچه را می دانم نمی فهمم؟
دیگه حال ندارم بالای منبر صحبت کنم. آسمون ریسمون بافدم که بگم، بعضی آدما خیلی نامَردن، تا وقتی یکی هنوز زنده است، خون به دلش می کنن ولی همین که طرف سرش و گذاشت و مُرد، چنان عزادار می شن و چنان ننه من غریبم بازی در میارن که آدم فکر می کنه طرف پاره جیگرشو از دست داده. نِمونَش همین تلویزیون خودمون، خیلی از ......... حیف که حوصله ندارم.

تعجب

من نمی دونم چه طور وبلاگ حذف شد؟ ولی پوست من کلفته. دوباره می نویسم.