حرکت

اگر از کسی حمایت می کنیم، به خاطر اعتقادات و تفکرات خودمان است.اگر به خیابان می رویم با تصمیم و مسئولیت خودمان است.  اگر کشته شویم یا کتک بخوریم هم نتیجه عمل خودمان است. فکر می کنیم ولی می دانیم از خطا بری نیستیم، به هر حال گله گوسفندان نیستیم. 


در یک روز بهاری/ تو یک طرح ابتکاری
همه مارو بستند به گاری / بردند برای بیگاری
توی این وضعیت بحرانی/ کمبود عقل و ادب و مهربانی
ملت رفتند دنبال اعتراض خیابانی / شاید که برسن به وضعیت آرمانی
اونارو متهم کردن به وابستگی/ باز ولی ملت کنار نکشید از جنگندگی
کشتی و بردی و سوزوندی/ ولی آخر قصه رو نخوندی

دوره فریادها

روزهای تازه ای آغاز شده؛ هر روز می تواند روز تازه ای باشد، ولی معمولا آنقدر روزمره ایم که دمیدن صبح تازه را حس نمی کنیم، چنانکه هنوز غروب نشده روز گریخته است.
چند زمانیست که اما روزمرگی از ما گریزان است. مدتی است که هر روزمان، روزی تازه است. روزهای فریاد، روزهای هراس، روزهای امید، روزهای خنده، روزهای گریه.... و روزهای نگرانی
روزهای فریاد بر سر آنکه دژخیم خانه مان شده، هراس از آنان که کشتند و بردند و سوختند؛ امید به فردا، امید به پایان زمستان،‌ و امید به طلوع نزدیک صبح؛ خنده از شعف با هم بودن، فرار از حصار تنهایی؛ گریه بر آنان که برده شدند و سوخته شدند و کشته شدند؛ و نگرانی...... و این عقل نگران......
نگران از آن روز پس از فردا؛ نگران از فردای پیروزی، فردای موفقیت؛ نگران بهار، آنروز که همه به خود بر می گردند.... و تاریخ چه موجود بی شرفی است.
با این حال به قول آن مرد، که آرام مرد، یاس از جنود شیطان است. عقل گاه خود را به دل تسلیم می کند. همان زمان که چشم خود را بر حسابگری های کاسبکارانه می بندد. همانگاه که نگریستن دیگر هول انگیز است و اینجاست که در راه بودن را بر سکو ن ترجیح می دهد. چه، اگر هدف بزرگ باشد، راه جبرا اصالت پیدا می کند. 

تقدیم به تو که در بندی
و تقدیم به تو که شهیدی و از بند رستی

تقلب

بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی 

 ریگ آموی و درشتی راه او /زیر پایم پرنیان آید همی 

 آب جیحون از نشاط روی دوست /خنگ ما را تا میان آید همی 

 ای بخارا شاد باش و دیر زی /میر زی تو شادمان آید همی 

 میر ماه است و بخارا آسمان /ماه سوی بوستان آید همی 

 میر سرو است و بخارا بوستان/ سرو سوی بوستان آید همی 

 آفرین و مدح سود آید همی/ گر به گنج اندر زیان آید همی

شمیم

دیشب سرزده به خوابم آمدی؛ خانه دلم را روشن کردی. و چه زیباست لحظه ای با تو بودن، حتی در خواب.
دیشب سرزده به خوابم آمدی؛ وقتی به زغال دلم می دمیدی، سرخی آنرا ندیدی؟ گرمای آن تنها چیزیست که برایم مانده - آن هم ازآن توست.
دیشب سرزده به خوابم آمدی؛ قدم بر دیده ام نهادی. نوری بودی در ظلمات این شب تار.
و صد افسوس که این شب را پایانی نیست؛ چه بعد از تو دیگر خورشید، هرگز طلوع نکرد.

شرح آوارگی

خواستم مساله عشق تو را حل کنم، خودم را زیر رادیکال دار زدم.

نگاه

سالها از آخرین باری که تو را دیدم می گذرد. سالها از آخرین باری که با من حرف زدی می گذرد.سالها از آخرین باری که با تو حرف زدم می گذرد. سالها از آخرین باری که در چشمان تو خیره شدم می گذرد.
سالهاست که تو را از دست داده ام، هر چند سالهاست بر پرده چشمانم نشسته ای. سالهاست نگاهم را به هر سو می چرخانم، شاید دوباره تو را ببینم. در خیابان ها و پیاده رو ها تنها دلیل بی قراری چشمانم، یافتن توست. سالهاست به این امید می خوابم که شاید تو را در خواب ببینم.
سالهاست در حسرت با تو بودنم . سالهاست در حسرت دیدن تو هستم. سالهاست در حسرت شنیدن صدای توام. سالهاست که در حسرتم که با تو حرف بزنم. سالهاست که در حسرت خیره شدن در چشمان تو مانده ام.
سالهاست که مرده ام - بعد از آنچه گذشت و من می دانم و حتی تو هم شاید ندانی - من مردم. و اکنون سالهاست که جسد بی جان خود را بر دوش می کشم. و امروز دیگر ناتوان تر از آنم که زیر این بار دوام بیاورم.
کجایی مسیح من؛ این کالبد بی جان را حیات بخش. اسرافیل من؛ در صور بدم تا این مرده از گور خود برخیزد. کجایی دوست من، بت من، قبله من. این روزها بی تو بودن را بیشتر از همیشه حس می کنم. این روزها دلم سخت هوای تو دارد.
باز شوق یوسفم دامن گرفت / پیر ما را بوی پیراهن گرفت / ای دریغا نازک آرای تنش / بوی خون می آید از پیراهنش / ای برادرها خبر چون می برید / این سفر، آن گرگ یوسف را درید / یوسف من پس چه شد پیراهنت / بر چه خاکی ریخت خون روشنت / بر زمین سرد خون گرم تو / ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

ناپرهیزی

امروز دلم گرفته بوده / آواز حزین سروده بوده
امروز هوا چقدر کثیفه / معشوقه من چقدر نحیفه
تنهایی من چقدر دراز شد / زیپ دهن تو باز که باز شد
اون بچه چاق چرا کتک خورد / اون مرد تپل فقط پفک خورد
این دختره با موهای مشکی / بنشسته تو پارک با یک پیراشکی
بی تو غم من چه جانگداز است / قورباغه چاق همان گراز است
انگار همیشه مرده بودم / ایکاش تو را ندیده بودم

مساله شناخت

خلا؛ بیابانی لم یزرع؛ ترس؛ ناامیدی؛ پوچی؛ تنهایی.
این همه آن چیزی است که برای من مانده است. حتی دیگر رویایی نمانده، چه رویا زاده امید است؛ شاید هم برعکس؛ چه می دانم.
تنها می دانم که درحال سقوط در چاهی هولناک هستم؛ چاهی که انتها ندارد. و این چاه ویل من است، نه ... من طعمه این چاه ویلم. زمانیکه سقوط آغاز شد، ناامیدانه به دیواره های چاه پنجه می انداختم. گاه تلاش می کردم خود را به گوشه ای، صخره ای، ریشه ای و یا هر دست آویزی، بیاویزم و چون آویختم تقلایی کردم تا از دیوارها بالا بیایم و از چاه خارج شوم. بیهوده بود؛ هر بار دوباره می افتادم و سقوط ادامه می یافت؛ این بار با سرعتی بیشتر.
اکنون دیگر فقط سقوط می کنم و این چاه انتهایی ندارد؛ دیگر هیچ تقلا نمی کنم؛ می دانم که نمی توانم؛ دیگر به دیواره ها پنجه نمی اندازم؛ دیگر سنگها و ریشه ها را نمی جویم. بر فرض دست آویزه ای هم یافتم، آنقدر پایین آمده ام که دیگر امکان رهایی نیست؛ و این را خوب می دانم.
فقط گاهی - گاهی سرم را به سمت بالا می گیرم؛ هنوز نقطه ای روشن بر دهانه چاه پیداست؛ و آن نور شاید خیالی بیش نباشد؛ ولی کاش باشد...........